گنجشکها در آرزوی بهار شاخ و برگ درختان را جستجو میکنند و با منقار کوچک خود ، هردانه ای را که از زمین برمیچینند ، خدای مهربان را نیز شکر میکنند.
گزارش اختصاصی «تیتریک» ؛ گنجشکها در آرزوی بهار شاخ و برگ درختان را جستجو میکنند و با منقار کوچک خود ، هردانه ای را که از زمین برمیچینند ، خدای مهربان را نیز شکر میکنند.
دوربین ما به شکار لحظات دیدنی جست وخیز آنان در لابه لای درختان و دانه برچیدنان از روی زمین رفته وصحنه های جالبی را شکار کرده است.
در ادامه داستان زیبا و شنیدنی حکایت خدا و گنجشک را تقدیم شما عزیزان میکنیم که خواندنش خالی از لطف نیست.
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت :
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت :
ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.....
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
.
.
.
.
تیتریک
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0