به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا بازیگر است و سالها در قاب جادویی کوچک و بزرگ خانههایمان، لبخند را مهمان لبان و شادی را روانه دلهایمان کرده است. شیرین سخن میگوید و با ته لهجه آذری که در گویشش دارد؛ جملاتش را با مزه و دوست داشتنی ادا میکند. او قبل از آنکه، بازیگر وادی هنر باشد، بازیگر نقش خویش است در صحنه پهناور زندگی. بازیگر نقشی بیبدیل و بی همتایی که روزگار، خود صحنه گردانش را برگزیده و قبل از نامداری در زمین، نامی آسمانها گشته است.
حلیمه سعیدی مادر شهید «رضا لشگری» که همه او را «خاله قزی» فیلمهای تلویزیونی مینامند؛ قبل از آنکه یک بازیگر هنرمند باشد، مادر شهیدی است که هنرمندانه نقش خویش را در زندگی ایفا کرده است.
پای صحبت شیرین و جذاب او نشستن و از رضای شهیدش پرسیدن، آن هم در عصر پر رفت و آمد پنج شنبههای گلزار شهدای بهشت زهرا (س) ، کاری به نظر سخت و دشوار میآید. مردمان میآیند و میروند و هر کدام با تکهای و جملهای گفتگویش را نیمه کاره میگذارند. اما گویی سخن گفتن در مورد فرزند شهیدش؛ از تمام نقشهای عالم برایش مهمتر و جذاب تر است. در کنار مزار فرزندش مینشیند و در میان خیل دوستداران و طرفدارانش فقط از رضا میگوید:
اصالتاً اهل ضیاءآباد قزوین هستم. تو همان ضیاءآباد هم حاج آقا آمد خواستگاریم و ازدواج کردیم. حاجی اون موقع تهران کار میکرد، ضیاءآباد که میآمد منو دیده بود؛ ولی من تا اون موقع ندیده بودمش. قدیمترها که زن و مرد با هم حرف نمی زدن، عرض یه هفته با هم عقد می کردن؛ بعدش هم که عروسی ۹ تا بچه به دنیا آوردم. ولی فقط ۴ تاش ماند، ۳ تا پسر و یک دختر، یکیش رضا بود که شهید شد. بچههایم همه خوب بودند. رضا ولی یه جور دیگه بود. نورانی و ساکت و مظلوم بود. همش میگفت و میخندید، خوش اخلاق بود. موقعی که شهید شد، فقط ۱۸ سالش بود. ما خیلی رو لقمه حلال و حرام دقت میکردیم. برای همین هم همهشان خوب شدند. اما خدا گلچین است؛ و انسانهای با ایمان را زود میبرد، همه آدم نماز خوان و مۆمن و دوست دارند، خدا هم همینطور است.
حرف که میزند؛ بازی نمیکند، خودش است. مانند همه مادرها. رضا برایش کاراکتر نقش مکمل یک فیلم تلویزیونی نیست، رضا پسرش است. پاره تنش و شاید هم، همه آرزوهایش. اما آنقدر محکم، با روحیه و پر انرژی سخن میگوید؛ که گاهی مردمانی را که گرداگردش حلقه زده و این بار قصه او و فرزندش را به نظاره نشستهاند را؛ شگفت زده و متعجب میسازد و تحسینشان را بر میانگیزد…
زن همسایه آمد نشست و گفت که رضا ترکش خورده. گفتم نه، نه رضا شهید شده. گفت پس فهمیدی. زد زیر گریه. گفتم گریه نکن
من هیچ وقت به بچههایم نگفتم که جبهه نرید، سن رضا آنقدر کم بود که اجازه نمی دادن بره جبهه. خودش رفت و شناسنامهاش رو دست کاری کرد. در واقع ۲ سال بزرگترش کرد. خودش خیلی دوست داشت که بره جبهه ما هم حرفی نداشتیم. رضا ۷، ۸ ماه جبهه بود. اون یکی پسرم، حاج جلال که الآن مدیر برنامه من هستش، تقریباً ۵ سال جبهه بود. ۴، ۵ بار هم ترکش خورد. رضا تو همان مدت ۷ ماههاش چند بار آمد و رفت. آخرین بار که میخواست برود، اسم ما در آمده بود به را مکه. آمدم خانه و دیدم رضا دراز کشیده و دارد نوار شهید صدوقی رو گوش میدهد. گفتم: «آقا رضا! آقا رضا! گوش بده ببین من چیز میگم. گفت بفرمایید. چی میگید حاج خانم؟» گفتم لازم شده که شما بمانی خانه و ما بریم مکه و برگردیم. به ارواح حاج آقایم من اصلاً نمی گم که جبهه نرو. اما من و حاج آقا میخواهیم بریم آبجیات تو خانه تنها است. زن برادرت هم که جواد می ره سر کار تو خانه است. شما باید بمانی خانه و برای اینها خرید کنی که اینها مجبور نشوند همش برن خرید. گفت من میخواهم برم شهید شم. همان موقع جلال از جبهه آمد و داشت پوتینهایش را در میآورد نگاه کرد به رضا و گفت: رضا تو اینجایی و جبههها خالیه. البته جبهه خالی نبود که رفته بودن مرخصی. گفت: امام تنها است. تو چرا اینجایی باید جبهه باشی. قرار بود شب بخوابد و صبح بره اما وقتی جلال اینطوری گفت؛ همان موقع حاضر شد که برود. منم گفتم جلال جان، تو آمدی من خوشحال شدم. داشتم با رضا هم صحبت میکردم که ما مکهایم نره جبهه، چرا اینطوری گفتی؟ گفت نه امام نباید تنها بماند. رفت و یک هفته بعد هم شهید شد.
حس مادری هیچ گاه، اشتباه نمیکند. مادر رضا با همان حس مادریش میدانست که رضا شهید شده وبه آرزویش رسیده است. بی تاب بود و بی قرار. خبر شهادت فرزند را که شنید؛ محکم استادو گفت: گریه نمیکنم تا دشمن شاد نشود…
جلال تو بیمارستان بود. ترکش خورده بود. همان موقع هم رضا تو جوانرود موقع خنثی سازی مین شهید شده بود. همان روز که رضا شهید شده بود، من خیلی بی تاب بودم. وضو گرفتم که برم مسجد؛ میرفتم بالکن بر میگشتم. دور خانه رو همش میگشتم ولی نمی تونستم برم مسجد. اصلاً انگار خدا بهم خبر داده بود. آگاه شده بودم. یه هو دیدم که در زدند نگاه کردم دیدم حاج آقا است با یکی از مسجدیها. گفت سلام. پیش خودم گفتم من هنوز نماز نخواندم که به رام مهمان آمده، زن همسایه آمد نشست و گفت که رضا ترکش خورده. گفتم نه، نه رضا شهید شده. گفت پس فهمیدی. زد زیر گریه. گفتم گریه نکن. دید من غش نمیکنم گیسامو نمیکشم. بلند شد که بره. تا خواست که بره. گفتم صبر کن. لطف کنید شهید منو بیارید خانه. دیگران هم شلوغ نکنند من میخواهم شهیدم رو ببینم. باز خواست که بره گفتم یه چیز دیگه هم هست. کاری به جواد و جلال ندارم. اسلحه رضا رو خودم دستم میگیرم. اسلحه رضا رو نمیزارم که زمین بماند.
هر یک از جملاتش چون تیری است در قلب دشمن. به مادر شهید بودنش افتخار می کندو آن را مایه سرافرازی خویش میداند. شادمان است از اینکه توانسته چنین فرزندی داشته باشد و آن را نیز در راه اسلام؛ تقدیم آرمانهای مولایش حسین (ع) کند …
خدا بچه رو داده بود، خودش هم پسش گرفت. گریه برای مادرهای شهدا نیست که. برای مادر آنهایی است که مواد پخش میکنند تا جوانها رو از بین به برن. شهید گریه نمیخواهد که. شهید راه خودشو رفته. شهید راه امام حسین رفته. حالیته! کمک اسلام رفته. آنهایی که بچه ناخلف دارند باید گریه کنند. من همیشه میگم؛ اگر زینب نبود، کربلا نبود؛ اگر شهدا نبود، ایران نبود. دشمن آمده بود کل کشور رو گرفته بود. آنها رفتن تا مردم بتوانند زندگی کنند. الآن هم مردم فقط غر میزنند. خدا خودش گفته اسراف حرامه. مردم اسراف میکنند، بعد میگویند نمی تونیم زندگی کنیم. خوب قناعت کن، درست زندگی کن. مشکلات رو ما خودمان درست میکنیم./ تبیان
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0