يوسف از همان دوران كودكي همراه من و پدر به هيأتهاي مذهبي ميآمد و بسيار آرام بود به طوري كه همه او را دوست داشتند. او درس ميخواند و بعدازظهرها هم به پدرم در پاك دوزي و شيرازه زدن فرش كمك ميكرد. بعد از دوران راهنمايي به خاطر آن كه بيشتر كمك پدر و مادر باشد ترك تحصيل كرد و در نجاري و رنگرزي مشغول كار شد. يوسف به خاطر جثه كوچكي كه داشت بسيار سريع ميدويد و به دو و ميداني علاقه زيادي داشت. به همين خاطر در مسابقات مختلف شركت ميكرد.
بعد از آن كه جنگ تحميلي آغاز شد آرام و قرار نداشت و از اينكه هنوز به سني نرسيده كه بتواند تفنگ در دست گرفته و به جبهه برود ناراحت بود به همين خاطر قبل از آنكه مشمول سربازي شود تصميم گرفت داوطلبانه به خدمت سربازي رفته و به جبهه اعزام شود. در آن روزها برادر ديگرمان در جبهه بود و پدر و مادرم مخالف رفتن يوسف به جبهه بودند، اما با سماجت او بالاخره راضي شدند.
اسماعيل با يادآوري روزي كه برادرش به خدمت سربازي اعزام شد به گريه افتاد و گفت: 18 ديماه سال65 به خدمت سربازي اعزام شد و دوره آموزشي را در تهران سپري كرد و از آنجا به گردان 744 تيپ 2 لشکر 58 ذوالفقار پيوست و پس از مدتي به جبهه اعزام شد. طي اين مدت از طريق همرزمانش خبردار شديم كه دوبار شيميايي و در بيمارستان بستري شده، اما اجازه نداده بود به ما اطلاع دهند. نگران بود كه پدر و مادرم اجازه ندهند به جبهه برگردد.
مدال شجاعت
چندماهي بود كه از يوسف خبري نداشتيم تا اينكه به مرخصي آمد. آن روزها مادرم بيش از همه خوشحال بود و مثل پروانه دور برادرم ميچرخيد. يك روز وقتي مشغول تميز كردن خانه بود مدالي روي تاقچه پيدا كرد كه يك طرف آن نام يوسف و طرف ديگر نام مادر حك شده بود. اين مدال برادرم بود كه هميشه آن را همراه داشت.
مادرم وقتي مدال را پيدا كرد از يوسف خواست تا آن را به او بدهد كه برايش نگه دارد، اما يوسف گفت مادر اين مدال زيبايي نيست در آيندهاي نزديك بهترين مدال را برايت ميآورم.
آن روز برق خوشحالي را در چشمان برادرم ديدم، ميدانستم او بهدنبال مدال شهادت است. هنگام خداحافظي چهرهاش نوراني شده بود. با همه خداحافظي كرد و حلاليت گرفت و گفت: احساس ميكنم اين آخرين باري است كه به مرخصي آمدهام يا شهيد ميشوم يا به اسارت دشمن درميآيم. يوسف كمتر از يك هفته به آرزويش رسيد.
تشنه شهادت
قطعنامه 598 از سوي ايران پذيرفته شد و براساس آن آتش بس بين نيروهاي ايران و عراق بايد به اجرا درميآمد، اما صدام كه براي چنين روزي خودش را مجهز كرده بود با كمك منافقين به خاك ايران حملهور شد. صدام با خوشخيالي خودش را آماده فتح تهران كرده بود، اما هيچگاه تصور نميكرد جوانان شجاعي مانند يوسف حيدري ارتش او را زمينگير كنند. چهار روز از پذيرش قطعنامه گذشته بود.
ساعت 6 صبح تانكهاي عراقي در نفت شهر گردان 744 لشکر ذوالفقار را به محاصره درآورده بودند. مهمات گردان رو به پايان بود و فرماندهان هر لحظه با بيسيم حمله دشمن را به مقر اطلاع ميدادند. همه گردان خود را براي شهادت آماده كرده بودند و لولههاي تانك دشمن سنگرهاي گردان را نشانه گرفته بودند.
ناگهان همه نگاهها به سوي گوشهاي از خاكريز دوخته شد. چند نفر فرياد ميزدند، يوسف چند نارنجك برداشته و به سوي تانكهاي دشمن رفت. همه مات و مبهوت به فرمانده نگاه ميكردند. كسي نميدانست چه اتفاقي خواهد افتاد. ناگهان صداي انفجارهاي پشت سر هم و آتش گرفتن سه دستگاه تانك همه را ميخكوب كرد. فرمانده با دوربين به محل انفجار نگاهي انداخت.
يوسف حيدري با بستن نارنجك خود را به زير تانكها انداخت و سه دستگاه از تانكهاي دشمن را منفجر كرد. لشکر زرهي عراق با ديدن انفجارها عقبنشيني كردند. صداي تكبير از هر سنگري به گوش ميرسيد.
چند دقيقه بعد تعدادي از رزمندگان به محل انفجار رفتند و پيكر يوسف را از زير يكي از تانكهاي سوخته بيرون كشيدند. يوسف مانند شهيد فهميده تشنه شهادت بود و براي نجات گردان 744 كه در محاصره قرار گرفته بود خود را به زير تانكها انداخت و لشکر دشمن را وادار به عقبنشيني كرد.
مادر سربلند
چند وقتي بود كه از او خبر نداشتيم تا اين كه يكي از دوستانش به ما گفت يوسف زخمي شده است. ديگر تاب ماندن نداشتيم و پدر و برادرم به همراه داييمان براي كسب خبري از او به باختران و سپس گيلانغرب رفتند.
اسماعيل از روزهايي كه خبر شهادت برادرش را به خانوادهاش دادند اينگونه گفت: در منطقه نفت شهر كسي از او خبر نداشت تا اين كه يكي از فرماندهان لشکر به پدرم گفت يوسف شهيد شده است.
پيكر او را در ميان شهداي ديگر در سردخانه از روي خال بزرگي كه روي دست راستش داشت شناسايي كردند. بدن او سوخته بود و ما تا چند روز بعد هم نميدانستيم كه چرا بدن او سوخته بود.
بعد از يك هفته پيكر او را به تبريز منتقل كردند. همه از شهادت يوسف خبر داشتيم و نميتوانستيم اين خبر را به مادر بدهيم. او عاشق يوسف بود و نگران بوديم كه حال او بد شود. آن روزها همه به خانه ما ميآمدند ولي كسي جرأت نميكرد خبر شهادت يوسف را به مادر بدهد. مادران شهدا سعي ميكردند او را آماده كنند.
داييام به خانه آمد و از مادرم خواست همراه آنها به مشهد بيايد. مادرم قبول نكرد و گفت اگر خبري از يوسف به من بدهيد ارزش آن مثل رفتن به مشهد است. همه خود را آماده مراسم تشييع پيكر يوسف كرده بوديم ولي مادر هنوز مطلع نبود. جمعيت بسياري مقابل خانه ما جمع شده بودند.
از مادر خواستيم لباس سیاه پوشيده و بيرون بيايد. او وقتي جمعيت سیاهپوش مقابل خانه را ديد متوجه شهادت يوسف شد ولي در كمال ناباوري نه تنها شيون نكرد بلكه با آرامش گفت خدا يوسف را به من داد و حالا هم از من گرفت. او در راه دين و كشور شهيد شد، چرا بايد سیاه بپوشم و گريه كنم.
همه از صبر و استقامت مادرم تعجب كرده بودند. خداوند صبري باور نكردني به او داده بود.
هنگام تشييع پيكر يوسف آرام بود و قبل از دفن داخل قبر رفت و با گلاب و نقل آخرين عشق مادرانهاش را براي شادي روح او انجام داد.