آمدنت تمام غنچه های ناشکفته ی عالم را شکوفا می کند.
گل نرجس!
بیا که نرگس های عالم، چشم به راه آمدنت هستند.
بیا که چون ترنّم ابرهای نوبهار، وصف تو،
دله ای گداخته را غرقه در خنکای اشتیاق کرده است.
گویی شمیمی است از بهشت.
جوان های بر لبان باد صبا رسته است که هنوز غنچه نکرده،
طراوت گلبرگ هایش را استشمام میک نم.
می دانی چرا گل ها و ریحانه ای پهن دشتِ انتظار،
این بار عطری شگفت می افشانند؟
آن ها خرقه از خاکی ستانیده اند که تو در آن خرامیده ای.
بدان که این بار ترانه ای نمی سرایم که به هر بیت آن،
جمال یار تمنّا کنم و وصال دیّار!
روایت من عطش ذرّه ذرّه ی هستی است...
روایت من شِکوِه نیست،
اما تو را به خدا!
بگو چه شراری است در این شیدایی حزن انگیز،
که نه فرارش میسر است و نه قرار در حصارش؟
چه شراری است چنین جانسوز؟
عقده ی دل است که به دست تو باز می شود...
تمام کرانه های غریب گواهند،
هر بار که مغربی سر رسید،
آفتاب شفق بارش به امید طلوع تو غروب کرد.
و
تو می آیی، نزدیک است ولی دور می پندارندش.
بیابیا و بشتاب بر التیام زخم های بی شمار که در دل داری،
و بخوان به نوای امَّن یُجیب، سرود آمدنت را.
من نیز دعا خواهم کرد،
دعا خواهم کرد،