تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتی نزدیک .... انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی ....
راستی چرا مردم از هم این همه سئوال می پرسند....
چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟...
چرا این همه لاغر شده ای؟
رنگت چرا این همه پریده ؟؟؟
اینها سئوال های تلخ خالی کننده ای هستند.....
و بدتر از این ها اینکه بپرسی
فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است...خانه ی قدیمت بهتر نبود؟
چرا سئوال هایی می کنیم از یکدیگر که ممکن است هم را مجروح کنیم ...
چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش....
یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند..
چه قدر این رنگ مو به تو می آید ..
چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....
چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت....
به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...
اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند..... ..به لکی که پیشانی اش بر داشته...
به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد....
یا به چین و چروک های صورتش....
این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ایست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:
چه قدر خراب شده ای.....
خراب شده ای یعنی چه...
یعنی اتفاقی ناگوار یا خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان ,آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت... از صورتت...از لاغری ات و از گود پای چشمانت فهمیده ام.... و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی...
اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟
یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی....
چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم... ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی ساده ی ما زخمی تر از آنچه هست شود.....
اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته... چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته.... چرا خانه اش را عوض کرده.... چرا از کارش بیرون آمده است؟...
مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.....
بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند....
بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی...بدون دلهره... بدون اندوه.....
او را به یاد لکه های صورتش...
کج بودن قدم هایش ....
و خالی های اطرافش نیاندازیم....
قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط...با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.....
از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم...
اگر باشد...
اگر هنوز در محدوده ی زندگی اش حاضر باشد...خودش یا نامش به میان خواهد آمد ....
کمی صبور باشیم....کمی صبور باشیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0